به زور عکاس لبخند محو میگذارم روی لبم.... یادگاری من از تو همان عکس روی طاقچه است.. با عکسی که در بغل دارم...دنیای خوبی ندارم بی تو... نکنه کافکا راست میگوید ...نکند این دنیایی که درست کردم جهنمی برای دنیای دیگر باشد....! گاهی وقتا فاصله گرفتنم به معنای دوست نداشتن نیست...ترسم از وابستگی های ممتد است، خوره شده می افته به جانم! دلم تنگه....دستم هم نمیرسه....حتی چشم هام هم نمیرسه...ولی فکرم بدجوری ....خیال بافی میکنه...به تو میرسه... حالا من خیالم را هم جا گذاشتم.... دلم اندازه ی متری که تو توی دستت گرفتی نیست... فکر کردی میشه با اون متری که توی دستت تکون تکون میدی فاصله ی من وخودت رو اندازه بگیری!؟ اگه بخوام تو را پیدا کنم باید سر متر را بگیرم یا دلم را گشاد تا به مترت برسد؟ اگه از اون x ها باشی که همیشه توی مختصات مجهول اند چی؟! اگر حساب دیفرانسیل فاصله ی من وتو را پیش بینی نکند؟ اگر للمتکلم وحده به مع الغیر سوق یابد؟ تموم افعالم برای تو نفی می شود... اما تو امر میخوانی.. وقتی که جای سه حرف اصلی من ....حروف زائدی جای من امد... من دو حرف شدم.... م...ن... دوستی ام را تحلیل کردی...اما به نقش ام که رسیدی... ترکیبم کردی با بقیه... باید برای تو حرف میشدم... تا هیچ زمانی نداشته باشم ومجرور شوم برای همیشه... بیا مبنی باشیم.. معرب بودن را کنار بگذاریم...تغییر ...بس است...ثابت باشیم... محلی هستی...در قلبم....دائمی هستی... و تو اسم علم...معلومی...نقشت پیش من همیشه علم است... من به واسطه ی اسم موصول برای تو جمله صله میشوم... منصوبت میکنم ...تو تمیز و منصوبی...و هر روز، روز توست...و مرفوع به تو جمله اسمیه من با انتٍ. شروع میشود...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |