یادش به خیر خاله بازی چه قدر خوش می گذشت ان روز ها ان روز ها که تموم ارزوم این بود که مامانم بعد از ظهر ها اون گلیم گل قر مزی را بدهد تا با بچه های همسایه یه دل سیر خاله بازی کنم. بعدش از پای اف اف به ما مانم می گفتم که مامان جون ! ماما ن خانوم(با کمی چرب زبانی خودم به ما مانم می گفتم: که اجازه می دهد تا با دختر همسایه تا دم سوپری برویم وسریع بیاییم) و او هم طبق معمول با نه ای قضیه را به پا یان می رساند به قول خودش. اما ... من که مجاب نشده بودم سریع به دوستم می گفتم برویم .فقط سریع بیا ییم. و چه کیفی می داد. دویدن ها یمان تا سوپر وبرگشتمان تا خانه .چه مسابقه ها که نمی گذاشتیم. من با این که تپل بودم ولی همیشه او را در مسابقه ها می باختا نداندم. و بعد رو به هم می کردیم مثل خاله خوان باجی ها می گفتیم که چی خریدیم. وکی بخوریم. وبعد به بها نه ی این که یه چای مهمون من باشد به گلیم خودم دعوتش میکردم. واااااااااای که چه قدر کیف می داد. مخصوصا ان موقع خرید. و من هر دفعه چه قدر تند تر از دفعه ی قبل می دویدم. وای که چقدر دلم برای یواشکی رفتن هایم. واون خاله بازی هایم تنگ شده. همیشه در بازی ها نقش مامان را بازی می کردم. تا بزرگتر از همه باشم. ولی الان برعکس فکر می کنم وبه عجول بودن خودم می خندم. اخه کسی نیست به من بگوید توی این دنیا ی ادم بزرگ ها چی خیرات می کردند که تو این قدر مشتاق بودی!!!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |