سنگ كاغذ قيچي....
اره تو راست مي گي اين نيز بگذرد...اما مهم اينه كه اين چگونه بگذرد!!!
فعلا كه داره به بد ترين شكل مي گذره...البته نامردي و ناشكريه كه اين جوري بگم به هر حال زندگي بالا و پايين داره ولي مثل اينكه زندگي من فعلا يه خورده بيش تر بالا و پايين داره؟!!!
زاستي اوون سه تا عكس اولت خيلي نازه...
دوسشون دارم
زمان خيلي زود مي گذره نه؟؟!!
بيا زمانو باهم نگه داريم......
اخ كه چقدر دلم براي اوون زمين خوردنام تنگ شده...براي اوون گريه كردنام....اووون زمان هميشه از زمين خوردنم مي ترسيدمو از سوزش بعدش بدم ميومد....اما حالا اووم ترس برام شده يه خاطره و اوون سوزش شده يه نشون كه يادت باشه تو كي بودي و الان چي شدي!!
ستوده...
بيا دست به دست هم بديم و بريم تو اوون زمان كودكيمون....
بيا بيابشين تا دوباره سنگ كاغز قيچي بازي كينم...بيا...بيا و يه گچ و سنگ بيار تا دوباره تو حياط لي لي بازي كنيم و سر نوبت ها با هم قهر كنيم و بعد با دادن يه شكلات به هم دوباره باهم بازي كنيم....
بيا عروسكامون. بردايم و رو پاهامون بزاريمو براشون لالايي بخونيم تا انقدر تو خواب عميق برن كه درد اين بزرگ شدنهارو حس نكنن....
بيا باهم خاله بازي كنيم و سر رو پاهاي همديگه بزاريمو براي هم بخونيم:لالا...لالايي...لالا...لالايي...گنجشك لا لا.........
بيا...بيا ستوده..بيا برگرديم...بيا چشمامونو ببنديمو برگرديم به اوون زمان..
نه....نه
خدايا ازت خواهش مي كنم....من دوست ندارم بزرگ شم..
نه ...نه..
خداجونم من از اين ادم بزرگها مي ترسم...اين ها رو دوست ندارم..
دلم نمي خواد شبيه اينا بشم...خواهش مي كنم...خواهش مي كنم بزار من همين جوري كوچيك بمونم.....بزار روياهام خريدن همون عروسك هاي پشت ويترين عروسك فروشي ها باشه......
نه...نه....خدا جونم....من طاقت اين بزرگي رو ندارم...نه نه
واقعا دلم براي لي لي هايي كه تو حياط ميكرديم تنگ شده....
دلم براي اوون شوخي هاي دوستانه...اوون خنده هاي باهم بودن....اوون خوراكيهايي كه بين همديگه تقسيم مي كرديم....وااااااي ...دلم براي همشون تنگ شده...حتي اوون دعواهايي كه سر نوبت يا جر زدن ها مي كرديم...عجب دوراني بود...
عجب
ستوده دوران كودكي خسته كننده نبود...غمگين نبود....ناراحتي نداشت...حتي دعواهايش هم شيرين و دوست داشتني بود.......اما...اما ستوده من الان خسته شدم...ديگه بريدم....ديگه دلم نمي خواد ادامه بدم...ديگه دعوا هامون شيرين نيست....بلكه بوي دروغ و تنفر و نامردي ميدن.......ديگه دوستي ها پايبند نيستن.....ديگه دوست ها دوست نيستن......
ادما فقط يه مشت رباتن كه تنها به فكر خودشونن.....از اين ادماي اطرفم حالم بهم مي خوره.....
چگي هامون خوب نبود عالي بود......
حد اقل ادم ها تا زماني كه بچه هستن ساده و بي ريان......
ولي امان از روزي كه بزرگ مي شن و............
چقدر اوون لحظه هاي قشنگ زود گذشت......
خيلي دلم مي خواد كه اينلحظه هايي كه الان توش هستيم هم بخوبي بگزره............ولي حيف......حيف كه هر كاريش مي كنيم نمي شه...