و فاطمه ي بيچاره و دست خالي نمي توانست شاد باشد .
هر چه مي کرد نمي توانست کاري بکند براي خودش
براي دلش
براي
براي
براي
ستوده
ا
ش
تهي بود از اين همه خوش حالي
انگار ديواري را روي سرش آوار کرده باشند .
انگار يکي با تبر ريشه ي خوبي هايش را و مهرباني هايش را کنده باشد
انگار يکي بي گدار به آب چشم هايش زده باشد .
فاطمه دارد غرق مي شود در اين همه ناراحتي . . . . .
و هر بار از خودش مي پرسد که چرا هيچ کس نمي تواند کاري براي من انجام دهد .
چرا تمام نمي شود اين کابوس غم
چرا اين قدر آدم ها وحشت ناک شده اند .
و هر بار دنبال کسي مي گشت که يک ديوار بزرگ به عظمت بلند ترين ديوار هاي جهان بنا کرده است بين و او و ستوده .
سردگم و منگ به دنبال چيزي کسي مي گشت و هر بار در حواب سوال هايش فقط کلمه اي سه حرفي را مي شنيد .
ديگر حالش به هم مي خورد از ايمن کلمه ي سه حرفي .
از صبر و همه ي کلمه هاي سه حرفي که اشکش را تا دم چشم هايش زجر کش کردند .
راستي دقت کرده اي که فاطمه اي که هيچ وقت حاضر نبود کسي اشک هايش را ببيند جز خدا حالا چه بي ريا گريه مي کند .
چه بي ريا اشک هايش دفترش را خيس مي کند .
چه بي ريا نقاشي هاي ستوده درون دفترش نم مي کشد .
راستي فهميده اي ؟