سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حیران

اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکر میکردم.

اما بعد بزرگ و بزرگ تر شد. ان قدر که دیگر نمی شد ان را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد

حجمش اش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیز هایی که حجمش شان بزرگتر از دل شود،می ترسم.

از چیز هایی که برای نگاه کردنشان (بس که بزرگ اند)باید فاصله بگیرم،می ترسم.

از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم"خلاصه اش کنم ،به شدت ترسیده ام.

از حقارت خود لج ام گرفته است.از ناتوانی و کوچکی روح ام.فکر می کردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند.

فکر میکردم این من هستم که او را افریده ام و برای همیشه افریده ی من باقی خواهد ماند.

اما نماند.

به سرعت بزرگ شد.

از لای انگشتان من لغزید وگریخت.

ان قدر که من مقهور ان شدم.

ان قدر که وسعت اش از مرز های "دوست داشتن" فرا تر رفت.

ان قدر که دیگر از من فرمان نمی برد.ان قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند.

اکنون من با همه ی توانی که برایم باقی مانده است میگویم "دوستت دارم" تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح ام حس میکنم رها شوم.

تا گوی داغ را،برای لحظه ای هم که شده،بیندازم روی زمین.

 

پ.ن:از مصطفی مستور

دل.ن: مواظب باشد زمین خیلی لغزه!

فرشته

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/14ساعت 9:40 عصر توسط سوتی یا قوتی نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


کد موسیقی برای وبلاگ