باورم نميشود ... هنوز خيلي از زماني که باهم و کنار هم رفتيم جنوب نمي گذرد ... آن روز ستوده جزو کسايي بود که جنوب ميومدن ... چه قدر کنار هم خاطره ساختيم ... هيچ وقت نگاه مهرباانه ي ستوده را موقع برگشت از شلمچه وقتي ليوان آب دستم مي داد و آرامم مي کرد فراموش نمي کنم ... هيچ وقت ... هيچ وقت آن روز آن عکس هاي هنري که مي انداخت را يادم نمي رود ... هيچ وقت يادم نمي رود توي اتوبوس باهاش چه قدر دردو دل کردم ... خيلي از آن روز ها نمي گذرد ... نه ... و دوباره مي خواهيم برويم تجديد خاطره کنيم اما ... جاي خالي يک خاطره ساز در خاطره هايم را خالي مي بينم ... نه جايش خالي نيست ... جاي خاليش را درد نبودنش پر کرده است ...
ستوده سرتا سر اردو مطمئن باش به يادت هستم ... تک تک لحضاتش ... اميدوارم دوباره يه روز جنوب رو کنار هم تجربه کنيم ...
خسته نشدني ها را
بي نهايت ها را
و خاص ها را
دوست دارم
مثل تو كه دوستداشتني هستي
چشام آلبو گيلاس مي چينه ...
بعدشم بهم بر خورد خيلي نامردي ...