ستوده چيزي نمي تونم بگم فقط ميگم
دلم براي با تو بودن تنگ شده ..کاشکي بودي و سرمو رو شونت مي زاشتم و با هم گريه ميکردم....نمي دونم کسي هست که دلش به اندازه سحر باشه .... و دل درياي سحر جا براي همه داره شايد من با تو خيلي صميمي نبودم اما به اندازه صميمي ترين دوستت دوست دارم ...نمي تونم با چه کلماتي غم هامو به زبون بيارم..شايد من براي هيچکس مهم نباشم...اما همه براي سحر مهمند و براي دوري تک تکشون اشک ها مو قرباني ميکنم...بهترينم...چيزي نمي توانم به زبان بياورم ..تو اينو هيچ وقت نمي فهمي که دل سحر چقدر درياست..و چه درياي طوفاني داره .....